۱۳۹۹ مرداد ۱, چهارشنبه

گرامی باد یاد وخاطره فدائی خلق فرامرز صوفی

جنبش دانشجوئی کشورمان در تاریخ مبارزات مردم برای دموکراسی وعدالت اجتماعی جایگاه ویژه‌ای دارد. سالهاست، به درازی تاریخ سرکوب وکشتار مبارزان کشورمان، حکومت‌گران کوشیده‌اند تا صدای دانشگاه، این سنگر اعتراض و نوآوری شور و اشتیاق تغییر را درگلو خفه کنند. امّا هرگز موفق نشده‌اند. قشر دانشجو همواره یکی از طلایه‌داران مبارزات مردم ایران در راه آزادی، دمکراسی وکرامت انسانی بوده است. درطی سال‌ها، چه در دوران حاکمیت استبدادی سلسله پهلوی و نیز اکنون درپلشتی آزادی و ایرانی کش سلطه خلافت اسلامی و وارثان اُمویان و عباسیان شعله فروزان جنبش دانشجویی خاموشی نگرفته است. این جنبش خیل عظیمی از مبارزان را در دامن خود پرورش داده است که بسیاری از آنان جان شیرین خود را در این مسیر پر اُفت و خیز از دست داده‌اند. زندگی و مبارزهٔ این عزیزان جانباخته برای ما درس‌های فراوانی داشته که باید آن را پاس بداریم و از آن بیاموزیم. فرامرز صوفی یکی از خیل این کاروان سرافراز است.

فرامرز مبارزه را از دوران جوانی آغاز کرد. او در دوران تحصیلات خود درشهر لودیانا درهندوستان یکی از سازمان دهندگان جنبش دانشجویان ایرانی در هندوستان بود. وی ازهر امکان و فرصتی بهره می‌جست که فریاد اعتراض دانشجویان به رژیم استبدادی و سرکوب‌گر پهلوی را به‌گوش جهانیان برساند. او از سازمان‌دهندگان حرکت اعتراضی در مقابل سفارت ایران در دهلی نو در اعتراض به حکم اخراج زنده یاد منصور نجفی شوشتری (منصور را قصابان دربار خلافت در تابستان خونین ۶۷ سلاخی کردند) در دوران حکومت فوق‌العاده نخست‌وزیری خانم ایندیراگاندی، تظاهرات عظیم در اعتراض به سفر شاه به هندوستان و افشای جنایات رژیم او که انعکاسی وسیع و گسترده در سطح جهان داشت، بود. فرامرز سازمانده اشغال خانه فرهنگ ایران در دهلی نو، که در واقع مرکز جمعآوری اطلاعات در مورد دانشجویان ایرانی بود، بود. فرامرز سر پُر شور و عزمی خلل‌ناپذیر در مبارزه برای آزادی وعدالت اجتماعی با درک و دریافت آن دوران داشت. او یکی از بنیانگذاران سازمان دانشجویی فریاد، هوادار سازمان چریکهای فدائی خلق ایران، وسازماندهی واعزام دانشجویان هوادار سازمان چریکهای فدایی خلق به پیوستن به جنبش خلق فلسطین بود.

شخصیت مردمی و متانت و صداقت رفتار او نیروی جاذبه‌ای بود که نه تنها دانشجویان بلکه دانشجویان هندی وفدراسیون‌های دانشجویی هند و حتی صاحب‌خانه‌اش را ترغیب به حمایت از حرکت‌های اعتراضی دانشجویان ایرانی کرده بود. در نگاه و تفکر فرامرز تنگ‌نظری رایج در بین نیروهای سیاسی جایی نداشت. او علیرغم دلبستگی‌اش به سازمان چریکهای فدائی خلق ایران مصرانه از دیگر نحله‌های سیاسی از جمله آیت‌الله خمینی و سازمان مجاهدین خلق ایران نیز حمایت می‌کرد.

فرامرز علیرغم فعالیت شدید خود برعلیه رژیم استبدادی شاه هرگز از تحصیلات خود غافل نبود. زندگی او آگاهانه بود. خوب می‌دانست که چرا وبرای چه به هندوستان آمده است. فرامرز در سال ۱۳۵۷ در رشته مهندسی کشاورزی از دانشگاه پنجاب فارغ‌التحصیل شد. او بدون لحظه‌ای درنگ به ایران بازگشت. چند سال در انتظار چنین فرصتی بود. فرامرز در تمام دوران تحصیلات دانشگاهی در هندوستان نتوانسته بود به ایران سفر کند. نام او در لیست سیاه ساواک بود.

فرامرز از دوران نوجوانی با معضلات سیاسی و اجتماعی آشنا شده بود. متولد آستارا بود و دوره دبستان را در همان شهر و بندر انزلی گذرانده بود پس از انتقال پدرش به تهران در دورهٔ دبیرستان با کتاب و کتاب‌های ممنوعه آشنا شد. هر روز که به‌خانه می‌رفت کتابی را که در جلد روزنامه‌ای پیچیده شده بود زیر بغل داشت و شب‌ها رادیو پیک را گوش می‌داد. با محافل دانشجوئی آشنا شد و به فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی رو آورد. در اعتصاب شرکت واحد شرکت کرد و با کمک رفقای فعال خود موفق شدند تا دستگاه چاپ پلی‌کپی دانشگاه صنعتی تهران را مصادره کنند تا با بهره‌گیری از آن بتوانند اعلامیه و تراکت چاپ کنند. بعد از مدتی همهٔ اعضای گروه دستگیر شدند و این زمانی بود که فرامرز دیگر ایران را ترک کرده بود و برای ادامهٔ تحصیل به هندوستان رفته بود. ساواک بعد از مدتی برای دستگیری او به‌خانه اشان مراجعه کرد که فرامرز دیگر آن‌جا نبود. فرامرز غیاباً محاکمه شده بود. به‌این دلیل فرامرز در دوران حکومت شاه نتوانست به ایران برگردد. فرامرز از همان دوران نوجوانی معتقد به کار در کنار فعالیت سیاسی بود. هر ‌سال تابستان در کارخانه مینو و داروپخش کار می‌کرد.

متاسفانه از چند و چون فعالیت‌ها و تلاش جان شیفته او درایران بعد از انقلاب اطلاعات کمی در دست است. آن‌چه مسلم است با توجه به روحیه و پایبندی و اعتقاد عمیق او به سعادت وبهروزی مردم کشورش و کینه و نفرتی که این وارثان بنی‌امّیه و بنی‌عباس نسبت به او از خود نشان دادند، می‌توان گفت که فرامرز پس از انقلاب نیز با همان صداقت و شور و صمیمیت به فعالیت ادامه داده است. پس از بازگشت به ایران در اسفند ۱۳۵۷ به سازمان چریکهای فدائی خلق ایران پیوست و بعد از مدتی بعنوان مدرس در هنرستان کشاورزی شهر آمل مشغول تدریس شد و در کنار تدریس در کمیتهٔ ایالتی مازندران نیز فعال بود. فرامرز در سال ۶۱ ازدواج کرد و در سال ۶۲ همزمان با دستگیری رهبران حزب توده ایران اولین فرزندشان بدنیا آمد. در آن سال‌ که جو خفقان و سرکوبی که از سال ۱۳۶۰ شروع شده بود به اوج خود رسید و حکومت شلاق و شکنجه و اعتراف و اعدام به‌شکار همهٔ نیروهای ترقّیخواه کمر بست. فرامرز مجبور به ترک آمل شد و در سال ۶۲ در تهران به زندگی نیمه مخفی رو آورد. روح بیقرار او و باور عمیق‌اش به زندگی و کار اجتماعی در کنار مردم انگیزه‌ای بود که علیرغم سایه وحشتناک و در حال گسترش دستگیری و زندان بار دیگر به‌کار رو بیاورد. او در اولین فرصت در یک کارخانهٔ مواد غذائی بعنوان مسئول فنی مشغول بکار شد. شرایط آن روزها بسیار دشوار و سخت بود. بسیاری از رهبران و کادرهای مسئول سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت) که فرامرز در آن زمان عضو آن بود، از کشور خارج شده بودند، ولی فرامرز که طعم تلخ زندگی در خارج از کشور را یک‌بار چشیده بود، ماندن در ایران را علیرغم همه خطرات به‌جان خرید و برای ادامه مبارزه در ایران ماند. در سال ۱۳۶۳ بار دیگر تماس او با سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت)، اینبار در شرق تهران برقرار شد. در آن زمان فرامرز توانسته بود شغل بسیار خوبی بعنوان مهندس مشاور در شرکت آبیاری رام آب بدست آورد. او که عاشق کار بود در کنار فعالیت و مسئولیت‌های سنگین سازمانی‌اش سخت مشغول پیشبرد پروژه شغلی‌اش، شیرین سازی آب‌های شور در استان مرکز، بود. مسئولیت‌های سیاسی فرامرز این‌بار بسیار سنگین‌تر و خطرآفرین بودند. در آن روزهای سیاه و شوم که اجرای هر قرار سیاسی خطر دستگیری و شکنجه و اعدام را با خود داشت فرامرز ماندن را برگزید. فرامرز به‌کار و فعالیت سخت و دشوار سیاسی در شرایط خفقان و تعقیب و گریز مشغول بود، گزمگان و شکارچیان انسان او را هنگام ورود به‌محل کارش دستگیر کردند. سه ماه در سخت‌ترین شرایط تحت بازجویی و شکنجه بود. فرامرز در تمام آن مدت از روحیهٔ خوبی برخوردار بود. دختر دوم فرامرز زمانی متولد شد که پدر تازه روزهای سخت تخت شلاق و بازجویی را از سر گذرانده بود و به بند عمومی منتقل شده بود.

فرامرز و چند تن دیگر از فدائیان از جمله مبارزینی بودند که قبل از تابستان ۶۷ زیر حکم بودند. جو زندان از خرداد ۶۷ بسیار سنگین‌تر از پیش شد و فشار به زندانیان سیاسی افزایش یافت. با اعدام انوشیروان لطفی در ۵ خرداد ۶۷ نگرانی خانواده‌های زندانیان سیاسی افزایش یافت. سرانجام در ۲۸ تیر بود که ناقوس شوم تلفن زندان در فضای بیم و نگرانی خانهٔ پدری فرامرز بصدا درآمد. این فرامرز بود که می‌خواست مرا ببوس را برای وداع با نسترن و یاسمن‌اش بخواند. فرامرز را در سحرگاه ۲۹ تیرماه ۶۷ همراه چندتن از یاران دیگر از جمله کیومرث زرشناس و سعید آذرنگ، توسط جوخه‌های مرگ خلیفه وقت در اوین تیرباران شد.

درشبی تاریک که ظلمت آن به سیاهی قلب آمران آن جنایت بود، اجساد آغشته به‌خون این عزیزان را در بیابان‌های خاوران، جائی که مروجین جهل، تعصب و تنگ نظران دینی به‌آن لقب لعنت‌آباد داده بودند، در گودالی که از قبل کنده بودند، با نهایت بی‌حرمتی، در حالی‌که دست و پای آن‌ها هنوز از خاک بیرون بود، دفن کردند. بی هیچ نام و نشانی که مبادا روزی نشانی باشد برای مادری داغ دیده و یا نسترن و یاسمنی که بهانه پدر را می‌گیرند. چنین شتابی بی‌دلیل نبود زیرا که منادیان ظلمت و مرگ را سودای دیگر در سر بود. زمینه را برای قتل‌عام تابستان مرگ آماده می‌کردند.

فرامرز همراه کیومرث زرشناس و سعید آذرنگ قبل از آغاز کشتار تابستان ۶۷ اعدام شدند. اعدام او برای کسانی که این انسان عاشق و دوست داشتنی را می‌شناختند غمی جانکاه و آزار دهنده برجا گذاشت. ویژگی شخصیت دوست داشتنی فرامرز مدارا و صبوری و مردم‌داری به دور از هرگونه جنجال و هیاهو بود. او حتی در سخت‌ترین شرایط با دشمنان خود با متانت و انسانیت برخورد می‌کرد. آنچه برای فرامرز اصل بود سعادت انسان و بهروزی مردم میهن‌ از هر قوم و مذهب و رنگ بود. فرامرز هرگز از گفتگو و مدارا حتی با کسانی که با او دشمن بودند، پرهیز نمی‌کرد. فرامرز از جملهٔ هزاران انسان و مبارز پر تلاشی است که اطلاعات چندانی از زندگی و تلاش آنها در دست نیست.

سری دیگر از سربه‌داران بر دار شد،

سروی دیگر از سروستان میهن برخاک.

در پگاه اوین، واپسین شعله از زلال چشمی پرفروغ به پرتو نور پیوست.

نگاه خورشید در چشمه‌سار ماند، شعله در شعله چشم در چشم و یگانگی در نور. . .

و گلوله نه بر جان‌شیفته، که بر پرتو نور نشست

و آنگاه که سوی گل‌ها پر می‌کشید، ره بر خاوران کج کرد تا پاکی‌اش بر ظلمت جماران نیالاید.

و بدینسان دفتر زندگی مردی از سلاله بابک و حلاج، روزبه و ارانی، بیژن و انوش . . .

و از سلاله پاکان و نیکان روزگار

و فدائیان و عاشقان مردم بسته شد.

یادش را گرامی می داریم و بر روان پاک‌اش درود می‌فرستیم.

محمود شوشتری

بازنویسی: یکشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۹ 

https://www.facebook.com/tahmaseb.waziri/posts/10220448551238265


۱۳۹۹ تیر ۲۶, پنجشنبه

بخش یکم یاد نامه بمناسبت درگذشت پسر عمویم عبدی داده

  خاطرات بیادمانده از پسر عمویم زنده یادعبدالله فرزند مرحوم حوجا قولی آخوند که آخون داده خطاب اش میکردیم. 
عبدی داده سال 1943میلادی برابر با 1322 شمسی بدنیا آمده وبهنگام مرگ براثر آلودگی به ویروس کرونا هفتاد وهفت سالش بوده. او اولین فرزند آخوند داده وبرادر بزرگ زنده یاد عبدالرحمان که ازدوران کودکی دوستم بود و در27 ماه اوت 2018 براثر سکته قلبی وفات یافت، بود. یاد هر دو پسر عمو  بسیار گرامی باد
درباره ی چگونگی مبتلا شدنش به ویروس گفتند: بعلت احساس درد در طرفهای قلب به دکتر متخصص درتهران مراجعه کرده متوجه میشوند جریان خون بین قلب و بدن بعلت رسوب چربی دریکی دوتا رگ اصلی بسختی وناقص صورت میگیرد. ودر برگشت با اتوبوس به ویروس مبتلا میشود.
در دقیقه های آخر نیمه شب ششم ژوئیه 2020  بوقت اروپا خبر ناگوار درگذشت پسر عمو و دوست دوران جوانی عبدی دأده را دریافت کردم. غم واندوه خبر دردناک از دست دادن غیر منتظره عبدی داده احوالاتم را پریشان نمود ولی با شروع  تسلیت نوشتن و تسلیت گفتن بویژه درابراز همدردیها با اعضای خانواده اش خاطراتی مطرح شد و یاد خاطره ها مشغولم نمود وبه بعضی ها قول دادم خاطراتم را بنویسم. اکنون یاد مانده هایم از سال آخر دوره ی ابتدایی تا پایان سیکل اول دوره متوسطه را در زیر می نویسم.
  1
 اولین خاطره ای که از عبدی داده بیادم مانده مربوط به ایام تعطیلات عید نوروز سال 1343 درشهر بابلسر مازندران میشود که پیش پدرم رفتیم. پدرم قراردادی با سه مستاجر رودخانه بابلرود برای ماهیگیری درفصل ماهیگیری 43-1342شمسی بسته و دو تیم پنج نفره از ماهیگیران ترکمن صحرا را درموسم ماهیگیری بین 15 شهریور1342 تا 15 اردیبشت43 در صیدگاهی که در حریم رودخانه ساخت مستقر کرده بود. او ماهیگیری و فروش را مدیریت میکرد. درمدتی که  آنجا بودم، بعضی روزها درخانه یکی از سه مستاجر درمیان بچه هایش بودم. یکبار هم پدرم ما را به تنکابن( شهسوار سابق)برد. یکشبانه روز درخانه ی یکی از سه مستاجر که رئیس بانک ملی آنجا بود مهمان بودیم. ولی اغلب روزها به صید گاه میامدم، چون لحظه های پایانی کشیدن طور در شیوه ی ماهیگیری ترکمنی برایم جذاب بود. بعلاوه ماهی سفیدها و غیره را دقت کرده حدس ام از تعداد آنها را بلافاصله به پدرم که اغلب سرگرم فروش ماهی به تجار بود گزارش میدادم. پدرم در روزهای غیر بادی از طریق موج ناشی از حرکت ماهیها آق بالیق ها را شناسی کرده تعدادشان را حدس میزد. یکی دوبار هم بهمراه عبدی داده شهرگردی کردم. 
بد نیست اشاره کنم که چند هفته قبل از رسیدن عید نوروز با راهنمایی آخوند داده طی نامه ای به پدرم تمایل به آمدن درتعطیلات نوروزی را مطرح کردم. آخوند داده نامه را برای اصلاح خواند. ولی چون استادش دربخارا تحصیل کرده بود به زبان نوشتاری( ادبی) "چاغاتایی" که در سده 15 با کوشش شیر نوایی مکتوب وادبی شده بود، بیشتر آشنا بود. درحالیکه نوع نگارش من ترکمنی عامیانه و متفاوت بود. بدین جهت از من خواست فارسی بنویسم. تا آنجایی که یادم هست تنها عنوان خطابی نامه ام را "قبله گاه" نمود.
عبدی داده آن زمان جوان شیک پوشی با کت و شلواری سفید وبا دور بین عکاسی آویزان از گردن بود. او روزها شهرگردی میکرد و طبیعت، پلهای آهنی واماکن و بناهای قشنگ ودارای معماری جالب را تماشا می کرد و هرچه نظرش را جلب میکرد عکس میگرفت. این سرگرمی عبدی داده توجه خیلی از ماهیگیران را جلب میکرد. واکنش های بی اختیار و اتوماتیک آنها که بیانگر نوعی از عدم درک دو تیپ نگرش متعلق به دو قشر اجتماعی متفاوت مردم ترکمن صحرا بود توجه ی من 12 را بارها جلب نمود. یکبار که مرا با خود بشهر گردی برد تعریف کرد برای مسابقه والیبال استانی چندبار با تیم بندر ترکمن درشهرهای مختلف مازندران بوده وبا اغلب آنها آشنایی دارد. تعریف کرد یکبار بابلسر بودیم و در تیم بندر از حوجانفس یعقوب بابایانی واز آریق بزرگ نافعی هم بودند. میگفت: غروب یک روز درخیابانی قدم می زدیم. راننده ی ماشینی خواست از سمت راست جلویی اش سبقت بگیرد. ولی انگار وارد نبود و نتوانست کنترل کند و بطرف ما آمد. هرکدام بیکطرف دودیم ولی یعقوب که پرش اش قوی بود وسط بود و روی کاپوت پرید و لبه بالایی کاپوت ماشین بطرف برف پاک کن را گرفت وفقط از دماغش خون آمد. میگفت لحظه های ترسناک اینگونه ای را درفیلم ها خواهی دید که چقدر ترسناک و وحشتناک است.    
 2
خاطره ی بعدی ام از عبدی داده گریه و زاری هایش بمناسبت جوان مرگ شدن پدرم دراواخر خرداد 1343شمسی بود. از مهرماه که سال تحصیلی 44-1343  شروع شد او، من وبرادرش سه نفری دریک اتاق کرایه ای درشهر بندرترکمن اقامت یافتیم. درنتیجه بتدریج موقعیت گفتگو فراهم شد. اولین بار او شروع کرد و درابتدا درباره درد و رنج اش از جوانمرگ شدن پدرم صحبت کرد و گفت: سوخان داده خیلی زود، در30 سالگی فوت کرد.  قابلیت ها و استعدادهای خوبی داشت. همیشه می گفت بدنبال بوجود آوردن شرایط و فرصت برای ادامه تحصیل بطور شبانه هستم تا حداقل دوره متوسطه را شبانه بخوانم. او ضمن گسترش کشت مزارع  صحبت از راه اندازی مرغداری هم میکرد. برای اینکه پروژه ی خرید زمین مسکونی درشهر وساختن خانه را داشت تا درشهر سکونت یافته در راه زندگی بشیوه های مدرن با شغل ودرآمدی مشخص وبا اطمینان بکوشد. سوخان داده به لحاظ توانایی ومهارت درحل مساله ی درسهای حساب و هندسه( ریاضی) مورد تحسین همه ی اوُبا داشهای تحصیل کرده اش بود. همیشه روزنامه و کتاب مطالعه میکرد و اهل تبادل نظر و تیپ ویژه ای از فعالان با فکر و با برنامه بود. درانتخابات مجلس گذشته که درفضای پس از اعلام «انقلاب سفید» شاه در6بهمن 1341 ترتیب داده شد. او فعالانه از منصور گرگانی طرفداری کرد. میگفت: منصور از نسل جدید و تحصیل کرده حقوق قضایی در دانشگاه بود. پس درمقابل کاندید سنتی تحصیل کرده در مدرسه آخوندی، از او باید حمایت کرد.
ولی عبدی داده با وجود انگشت گذاشتن به نکات قابل توجه وبا اهمیت درآنالیز کاراکترها وخصلتهای خوب پدرم. در زندگی شخصی اش به ارزشهایی که قبول داشت بحد لازم پایبندی نشان نمیداد. او در رابطه با پدرش دچار بحران شده بود. البته من آن زمان تناقض را می دیدم ولی توان تشخیص علمی از علت و معلول پدیده ها را نداشتم. بعلاوه هنوز جسارت طرح انتقاد از پسر عموی هشت سال بزرگتر ازخود را هم نداشتم. همه ی کسانی که از خوجا نفس برای ادامه تحصیل میامدند درباره او با حالت تحسین و تعجب صحبت میکردند. مثلن میگفتند "تا کلاس دهم دوره متوسطه ویا دوره  دبیرستان جزو شاگردان ممتاز بود. آن زمان که ترکمنها هنوز «رجب» را«ارجب» تلفظ میکردند فارسی عبدالله خوب بود. بطوریکه انشاء را از روی کاغذ سفید دفترش میخوانده. گویا یکبار دبیر ادبیات در ساعت انشاء از او میخواهد نوشته اش را بخواند واو از روی کاغذ سفید میخواند. همه با اشاره به استعدادهایش می گفتند: درک نمی کنیم چی شد که فقط یک والیبالیست ماهر ماند و تنها در ورزش فعال و پیگیر شد؟   
بالاخره دراواخر اردیبهشت ماه که بشروع امتحانات پایان سال تحصیلی نزدیک میشدیم. یکروز گفت: دوًشه مه düşeme palaw پلو حوس کرده تیرانا بالیق خریدم وامروز درست میکنم. پس از صرف غذا که بسیار حوشمزه شده بود، موقع چایی خوردن صحبت از مقوله ی «کهنه و نو» و متجددها و کهنه فکرهای سنتی شد وصحبت کشید به مورد کشمکش( چالش)های نسل قبلی با نسل جدید تحصیل کرده و درحال تحصیل. من گفتم بین پدرم و پدر بزرگم بر سر فرستادن من به مدرسه ی دولتی ویا مدرسه ی آخوندها اختلاف نظر و کشمکش پیش آمد. تا اینکه بکمک آخوند داده توافق کردند اول تحصیل 6ساله ابتدایی را تمام کنم.
عبدی داده گفت: کهنه هایی که آخوند شدند موضع ثابتی ندارند و بین حرف و عمل شان پر از تناقض است. مثلن پدرم درمورد درس خواندن طرفدار تحصیل علوم جدید است. چون رجب آخوند صیادی منتقد و رقیب عثمان آخوند عارفی و نیز آمانگلدی آخوند کلته آخرین تحصیل کرده در بخارا از خوجا نفس هم تدریس ریاضیات و زیست شناسی را در مدرسه ی سنتی پذیرفتند. ولی پدرم زن سوم را گرفت و بمادرم ظلم کرد. چون زن اولش بچه نمی آورد مادرم را گرفت و صاحب دو پسر شد. بس اش بود و لازم نبود سه تا زن داشته باشد.
از حرفها وحالاتش متوجه شدم بشیوه خودش علیه پدر عصیان کرده ودرضدیت با پدر که خواهان موفقیت او درتحصیل بود لجاجت میکند.
 3
 عبدی داده سال 1344 ازدواج کرد وسال آخر دبیرستان را همانند پسر عموی مان رحمان داده درتهران درس خواند ومن سال تحصیلی 45-1344 را درکلاس هشتم با دوست و پسر عمویم زنده یاد عبدالرحمان درهمان ساختمان سال پیش اتاقی کرایه کرده هم خرج شدم.
 4
 عبدی داده درتهران با دو نفر از ترکمنصحرا که درحال تحصیل سال آخر متوسطه بودند آشنا میشود. پدرشان رحمان فرخ(از یاران نزدیک توده ای فعال وسخنور ماهر بنام "غایب به هلکه" که درتاجیکستان تاریخ درس میخوانده وگفته میشود با گاز بخاری خفه شده)نام داشت. او بعد از کودتای نظامی 28مرداد 1332 دستگیر شده زندانی میشود ولی توافق ابر قدرتها بر سر پروژهی "حسن همجواری" در ترکمنصحرا مسیرش را تغییر میدهد. خلاصه آشنایی افراد نسل دوم به دوستی فرا میروید.آندو علاوه بر پایان دوره متوسطه موفق به ادامه تحصیل در دوره عالی میشوند. یکی ازآنها تابستان سال بعد به خوجانفس آمد وعبدی داده مرا با او آشنا کرد. نکته جالب اینکه عبدی داده ی ما تجربه آنها را نمونه گرفته طرح تحصیل دوره متوسطه تمامی پسر عموهایمان را درگروه فرهنگی خوارزمی درتهران مطرح کرده موافقت پدر و نیز عمو هم پدر زن اش موخات داده را کسب میکند.
 5
بدین ترتیب چهار پسر عمو از سه خانواده، درسال تحصیلی 46-1345 درگروه فرهنگی خوارزمی درتهران درس خواندیم. درطول سال تحصیلی با مضمون کتابهایی که او با خود می آورد با نگاه به فهرست شان آشنا شده بعضی از صفحاتش را بطور انتخابی میخواندم. از میان آنها "کتاب سیاه" که فرماندار نظامی تهران پس از کودتای 1332 برعلیه حزب توده تنظیم و نشر نموده بود توجه و دقتم را خیلی جلب نمود. با نگاه کردن و خواندن صفحاتی از آن کتاب با بسیاری از وقایع سیاسی قبل وبعد از کودتا آشنا شده تصمیم گرفتم هرگز به حزبی که با اینهمه عضو و چند صد افسر به کودتاچیان رژیم پادشاهی کمک می کند نزدیک نشوم. علاوه براین صحبت درباره دکتر مصدق که زمانی رئیس دولت بود وحالا خبر درگذشت اش در حصر خانگی در احمدآباد کرج نشر شد. ونیز درباره محمد رضا شاه که در 25مرداد 1332 خواست با کودتا دکتر مصدق را از نخست وزیری بردارد وزندانی کند ولی موفق نشده از کشور فرار میکند. ونیز اخبار جنگ ویتنام و وقوع جنگ شش روزه بین اعراب و اسرائیل دربهار سال 1346 شمسی تاثیرات فراواتی به پدید آمدن تمایلات وگرایشات بمسایل سیاسی و تقویت آن درمن گردید.
بدین ترتیب سال تحصیلی 46-1345 وسیکل اول دوره دبیرساتن به پایان رسید و تعطیلات تابستانی مان شروع شد.%
<پایان بخش اول یادمانده ها>