۱۴۰۰ شهریور ۷, یکشنبه

چگونه از اعدام عزیزانمان در1367 باخبر شدیم؟

 درسال ۶۷ چگونه از اعدام عزیزانمان باخبر شدیم؟

مدت زیادی بود که با هر تلفنی که به خانواده می زدم خبر اعدام یکی از عزیزان را می شنیدم! آخرین بار خبر اعدام یکی از اقوام نزدیک را به من دادند، بیش از هفت سال حبس کشیده بود وبه زمان آزادیش نزدیک شده بود، بلافاصله برای شرکت در مراسم به تهران حرکت کردم، غافل از آن که ابعاد فاجعه وسیعتر ازآن بود که فکر می کردم! درمجلس عزا نگاه ها سنگین بودند، هرکدام ازهمسران وخواهران ومادران که می آمدند احساس می کردم بیشتر ازهمیشه مرا درآغوش می فشارند، نگاهم با هرکدام تلاقی می کرد بی درنگ نگاهش را می دزدید، ازهرکس سؤال می کردم که تو ازبرادرم خبر نداری؟ سکوت عمیق وپرمعنایش دلم را خالی می کرد! کم کم شکم به یقین بدل شد که شاید برادرم را هم .....

درطول ماه های گذشته همسر برادر ومادرم بارها تلاش کرده بودند ملاقات بگیرند یا حداقل خبری به دست بیاورند ولی هیچ موفقیتی به دست نیاورده بودند! شب منزل فامیلمان ماندم ولی خواب به چشمم نرفت وتا صبح برایم صد شب گذشت! به محض روشن شدن هوا به حیاط رفتم تا کمی قدم بزنم و منتظر بودم تا کسی بیدار شود و من خداحافظی کنم و بروم اوین، مادر فامیل اعدام شده مان متوجه پریشانی واضطرابم شده بود، پرسید: "چرا بی تابی؟" گفتم: "تو را به جان عزیزت راست بگو! تو نمیدونی برادرم را هم زده اند یا نه؟" سرش را پائین انداخت و گفت: "بیا بشین یک چای بخور!" سؤالم را تکرار کردم وایشان با لهجه قشنگش گفت: "والا چه بگم، هیچکی حرف درستی نمیزنه ولی میگن همه رو کشتن!" من چون درتهران نبودم به خوبی دیگران درجریان مسائل نبودم، اطلاعاتم منحصر بود به خبر‌هائی که مادرم می داد، نتوانستم صبر کنم، لباس پوشیدم و آژانس گرفتم وبرای برداشتن شناسنامه ام به منزل زن برادرم رفتم، چه خوش خیال بودم، فکر می کردم شاید بتوانم ملاقات بگیرم.

مادر اصرارکرد همراهم بیاید، گفتم: "نه!" و فکر کردم اگر چیزی شده باشد چی؟ بهتر بود او را نبرم! خواهر کوچکترم گفت: "پس بزار من بیام!" نگاهی به او کردم و تا خواستم بگویم: "نه!" باز این فکر به سراغم آمد که اگر چیزی شده باشد تو می خواهی تنها چه کنی؟ بگذار کسی همراهت باشد! گفتم: "باشه، تو بیا !"

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

در راه هر آن چه آشوب وغوغای ممکن بود در دلم ریخته بود، گوئی به جانم تیشه می زدند، ضربان قلبم بالاتر از حدی بود که بشود تحمل کرد، درختان اتوبان یکی پس از دیگری از جلوی چشمم رد می شدند، همان درختانی که همیشه وقتی می رفتم ملاقات عاشقشون بودم، تک تکشونو دوست داشتم و می شمردم تا برسم به لوناپارک، چشمان قشنگش روبرویم نشسته بودند و با من حرف می زدند!

وقتی رسیدیم آدم های زیادی را می شناختم ولی اون ها هم انگار مثل من منگ بودند و کور و کر! سلامی خشک و دهانی که به زور هم باز نمی شد ونگاهی مات! بازهم ازهر کس پرسیدم سکوت کرد! بعضی هایشان از من می پرسیدند: "تو چی؟ از ..... چیزی نشنیدی؟" می گفتم: "نه، من که اینجا نبودم!" به اتاق اطلاعات که رفتیم به هریک شماره ای دادند وبه یک اتاق درسمت دیگر هدایت شدیم، در آنجا تعدادی که عموما مرد بودند نشسته بودند، بعضی ها را درسالن انتظار ملاقات دیده بودم، سلام و علیکی! چند صندلی و یک علاء الدین وسط اتاق بودند، صدائی گنگ از اتاقی که درش بسته بود می آمد، هرچند دقیقه شماره ای خوانده می شد و فردی داخل اتاق می رفت ومثل آدمی که درخواب راه می رود بیرون می آمد! با قدم های کوتاه و کشیدن پا به روی زمین ومن هربار از جایم به سختی بلند می شدم، جلو می رفتم و دست هایش را می گرفتم وتا دم در کمکش می کردم.

به جز خودم به یک مورد خانم برخوردم، مادری که چادرش از روی سرش سر خورده و روی شانه هایش افتاده، دستانش آویزان بودند وچشمانش بسته، دخترش را زده بودند! او را بغل کردم، گفت: "دختر نازنینم!" ومن آهسته گفتم: "الهی من بمیرم!" او در سکوتی مرگبار اتاق را ترک کرد، چه شده؟ اینها چرا این قدر حالشان بد است؟ چرا هیچکس حرف نمی زند؟ درآن اتاق لعنتی چه می گذرد؟ چه کسی آنجا نشسته؟ چه می گوید؟ چه؟ چه؟ چه؟ .....

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

خودم را گول می زدم: "نه بابا ! اون که حکم داشت، نه، اگه کشته بودنش تا حالا فهمیده بودیم، حتما ملاقاتش قطع شده، نه!" هر چه تعداد نفرات کمتر می شدند من بیشتر می ترسیدم، داشت نزدیک ظهر می شد، شماره من سی و دو بود، وقتی نفر قبل از من رفت توی اتاق تمام استخوان هایم تکان می خوردند، پوست لبانم مثل خار در زبانم فرو می رفت و دریغ از یک نم رطوبت در دهانم و دست هایم مثل یخ! ته قلبم آرزو می کردم کار نفر قبل ازمن طول بکشد چون نمی دانستم در داخل اتاق چه می گذرد! خواهرم از وقتی به این اتاق آمدم رفت و نگفت کجا می رود، بعدها فهمیدم که او متوجه موضوع شده ورفته که به بعضی افراد فامیل زنگ بزند تا پیش مادرم باشند که وقتی ما می رسیم وخبرهولناک را می بریم مادر دور وبرش پر باشد.

"شماره سی و دو!" وای! خاک بر سرم شده از جا بلند شدم، دیگه هیچکس نمانده بود که به خودم روحیه بده! فکر کنم نفر آخر بودم، در همین حین خواهرم رسید و با من به اتاق آمد، گفتم: "تو نیا !" دلم برایش سوخت، خیلی جوان بود، ما قبلا هم مرگ برادر را تجربه کرده بودیم! وقتی در را باز کردم متوجه شدم منتهی به راهروی کوچکی است وبعد وارد یک اتاق شدیم، برای همین هیچ صدائی بیرون نمی آمد، پشت یک میز کوچک یک پسر جوان و یک مرد مسن که قبلا او را درمواقع ملاقات دیده بودم نشسته بودند، ازدیدن ما یکه خوردند، مرد مسن گفت: "شما چرا؟" من حدود سی و دو - سه ساله بودم، گفتم: "چرا؟ مگه من چمه؟" گفت: "چیزیت نیست ولی برو بگو یه مرد بیاد!" گفتم: "یعنی چی مرد؟ ما مرد نداریم!" گفت: "برو بحث نکن!" گفتم: "حاجی، ما مرد نداریم، برادرم خارجه، پدرم هم مریضه!" گفت: "به هر حال نمیشه، اون یکی که اصلا !" و به خواهرم اشاره کرد، من به خواهرم گفتم که بیرون برود، او که دیگر براش مسجل شده بود چه اتفاقی افتاده بدون مقاومت رفت!

گفتم: "حاجی بگو، هر چی هست من طاقتشو دارم!" نگاه عمیقی به من کرد، انگار می خواست مطمئن شود که من راستی، راستی پرطاقتم یا نه! گفت: "بشین!" و مرا به یک نیمکت که روی آن یک پتوی سربازی انداخته شده بود هدایت کرد، پاهایم بدجوری بی حس شده بودند، لرز داشتم، رفتم نشستم، یک دفتر که بیشتر شبیه دفتر حضور و غیاب مدرسه بود جلویش باز بود، پرسید: "اسمش؟" گفتم وبعد انگشت نشانه اش را روی یک لیست به سمت پائین حرکت داد، وای نه، نه، نه، چقدر خودخواه شده بودم، کاش اسم او نباشه! پس اسم کی باشه خوبه؟ چه فرقی میکنه؟ اینها اسمه، اسم آدم هائی که کشته شده بودند، آدم هائی که همه واسه خانواده شون عزیز بودند، برادر، همسر، خواهر، مادر وپدرهای ما ! صفحه اول، دوم، سوم، چهارم، انگشت متوقف شد، نه، نه، نگو، نگو، خودم میدونم! به زبون نبر! سرم گیج می رفت و چشمانم سیاهی، بهم زل زد، گفتم: "کشتینش؟" گفت: "ما نمی کشیم، ما اعدام می کنیم!" گفتم: "خب، اعدامش کردین؟" گفت: "روز شنبه چادر سرت کن برو در بزرگ اوین، اول وقت اونجا بهت میگن، فعلا هم به خونه چیزی نگو!"

صد کیلو شده بودم و از کمر بی حس! خواهرم توی در ظاهر شد و به سمت من آمد، بلند شدم و به سختی به خودم مسلط شدم، دلم می خواست آن قدر فریاد بزنم که کوه های اوین بلرزند، دلم می خواست آن چنان نعره بزنم که صدایم به همه خانه های تهران برسد، به همه خانه های ایران و جهان! چرا هیچکس نمی داند چه شده؟ چرا من تا امروز نفهمیده بودم؟ چرا در خواب خرگوشی بودیم؟ چرا؟ چرا؟ آن چنان بغضی داشتم که می توانست همه وجودم را منفجر کند، می توانست گلویم را پاره کند ولی فروخوردم و آرام بیرون آمدم، نگاه حاجی روی من میخکوب شده بود، به جرأت می توانم بگویم یک جورائی می ترسید، نمی دانم توی نگاهم چی بود، بلند شد و ایستاد، نمیدونم چرا ولی یادم است که تا وقتی از در بیرون رفتم ازم چشم برنداشت، وارد حیاط که شدم فریادهایم بیرون زدند، سر باز کردند، نفهمیدم چطور ولی حنجره ام قدرتی پیدا کرد بود که خودم هم باور نداشتم: "می کشمشون، انتقامتو می گیرم، چرا کشتینش؟ چرا؟ چرا؟" و خیلی حرفای دیگر.

صدای اذان می آمد، طوری تنظیم کرده بودند که برای اذان کارشون تموم بشه چون بعد از ما در را بستند و برای نماز بیرون آمدند، حاجی به من که رسید گفت: "چیه؟ گفتی طاقتشو داری، مگه نگفتی؟ پس چرا توزرد دراومدی؟" گفتم: "توزرد توئی نامرد، توزرد توئی!" حاجی خواست به من حمله کند که جوانک همراهش جلوشو گرفت و گفت: "حاجی اذانه، صلوات بفرست!" چند تن از کسانی که برای ملاقات آمده بودند به سمت من آمدند، خانمی گفت: "بسه آروم باش!" و فردی که گمان کنم پسرش بود مرا روی نیمکت حیاط نشاند و رفت کمی برایم آب آورد، آنها با اصرار ما را سوار کردند و به سمت خانه ما حرکت کردند، من حالا با خیال راحت داد می زدم و گریه می کردم و خواهر کوچکم هم خیلی سوزناک گریه می کرد، قیافه اش را هیچ وقت فراموش نمی کنم، مسافتی که رفتیم و من کمی تمرکز پیدا کردم گفتم: "مگر شما ملاقات نداشتید؟ پس چرا دارین باما میاین؟"خانم گفت:"مهم نیست عزیزم!" گفتم: "نه مهمه، ملاقات خیلی مهمه، شاید آخریش باشه، نه، برگرد، برگرد!"

به اصرار درماشینی کرایه نشستیم وبه سمت منزل رفتیم، راننده آژانس متوجه حال بد ما شد و گفت: "میتونم بپرسم چی شده؟" و من هم با بی حوصلگی براش گفتم، به شدت متأثر شد و خیلی اظهار همدردی کرد، به نزدیکی منزل که رسیدیم باز ضربان قلبم که فروکش کرده بود بالا رفت و اضطراب دوباره به من رو آورد، وای! من چگونه با همسرت برخورد کنم؟ با مادرم؟ پدرم؟ وای، وای، من ..... نزدیک منزل که رسیدیم همسر برادرم را از دور دیدم که داشت به سمت خانه می رفت، ماشین را نگهداشتیم و سوارش کردیم، هنوز هیچ حرفی نزده بودیم که همه چیز را فهمید! رنگش پرید و مثل همیشه ساکت و متین سرش را پائین انداخت و فقط گفت: "میدونستم!" مادرم روی پله دم در منتظر نشسته بود، ما را که دید از جایش بلند شد، به او هم هیچ نگفتم، خیلی ها آمده بودند، پدرم هم رسید و هنوز صدایش توی گوشم مانده: "دختر خدا خیرت بده، خیالمونو راحت کردی! مردم از بس اضطراب کشیدم و حرف تلخ شنیدم، می ترسیدم مردم واسمون حرف درست کنن، خب، خدا رو شکر روسفید شدیم!" در فکر شنبه بودم که باید بروم در بزرگ اوین.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

پنجشنبه رفته بودم لوناپارک، محلی که برای ملاقات جمع می شدیم و خبرهولناک اعدام برادر عزیزم را غیر مستقیم گرفته بودم و امروز روز شنبه بیست آذر باید می رفتم جلوی در بزرگ اوین تا به طور قطعی برایم موضوع روشن شود، این دو روز منزل پر بود از جمعیت، به قدری سبد گل زیاد بود که حیاط پر شده بود و به ناچار به کوچه هم رسیده بود، صدای گریه توی گوشم بود، حتی وقتی همه خواب بودند، همسر برادرم که همیشه آرام بود حالا فغانش را می شد شنید، چقدر کم بود طول زندگیش با برادرم و چقدر در عرض چند سالی که او زندان بود اضطراب کشیده بود، دختر قشنگش از مجلس گریزان بود، رفقای برادرم می آمدند و می رفتند، اصلا به این مو ضوع فکر نمی کردند که ممکن است خطری تهدیشان کند!

برای رفتن به اوین آماده شدم، یک چادر سیاه سرم کردم و همراه همسر و خواهر خانم برادرم راه افتادیم، وای که در دلم چه غوغائی بود، چهره متبسم برادرم درست همان گونه که پشت شیشه اتاق ملاقات می دیدم در خاطرم نشسته بود، با تمام وجود آرزو می کردم وقتی رسیدم به من بگویند که او زنده است ولی چقدر عبث بود این فکر! توی فکرم باهاش حرف می زدم و بهش قول می دادم که ضعف نشون نمیدم و مثل خودت قوی برخورد می کنم، در راه چشمم به قله دماوند افتاد، چقدر زیبا و شفاف بود، برادرم خیلی این قله رو دوست داشت، بغض داشتم ولی اشکم خشک شده بود، این دو روز خیلی گریه کرده بودم، نمیدونم چقدر طول کشید تا رسیدیم، وای، چه خبر بود، جمعیت زیادی اونجا جمع بودند، تعداد انگشت شمارشان زن بود و بقیه مرد، با هر کی حرف می زدم می گفت زندانیش حکم داشته است، چند نفرشان حتی نزدیک به آزادی بودند.

یک نفر می آمد و اسم زندانی ها را می خواند که خانواده شان همراه او وارد اوین نفرینی می شدند، باز ضربان قلبم رفته بود بالا، به طوری که احساس خفگی می کردم، اسم برادرم که خوانده شد وارد اوین شدم، در اتاقک ورودی مردی نشسته بود و تا مرا دید گفت: "تو چرا؟ مگه قحط الرجالین؟" گفتم: "آره، همه رجالمونو کشتین!" گفت: "زبون درازی نکن، برگرد بگو پدرت بیاد!" گفتم: "این توضیحات رو توی لوناپارک دادم، هیچکسی رو نداریم، پدر و مادرم مریضن!" مکثی کرد و به جائی زنگ زد و گفت: "یه خواهر میخواد بیاد، میگه کسی را ندارند!" نمیدونم از او چی پرسیده شد که اون گفت: "نه خیلی!" و بعد گوشی رو گذاشت و گفت: "یکی از این چشمبندها رو بزن و برو!" من تا اون موقع چشمبند نزده بودم، یکی را برداشتم و زدم و وارد حیاط شدم، صفی از خانواده ها تشکیل شده بود، کنارشان ایستادم تا نوبتم شد و سوار یک ون شدم، مسافتی را طی کردیم و در جائی پیاده شدیم، یکی دستور داد: "پای نفر جلو را نگاه کنید و بروید!"

وارد یک سالن شدیم، از پله هائی بالا رفتیم و روی یک نیمکت داخل سالن نشستیم، همهمه زیادی بود، از اتاق ها صدا می آمد، شاید حدود یک ساعت نشسته بودم که کسی بغل گوشم گفت: "پاشو دنبال من بیا !" بلند شدم و با او دم در اتاقی رسیدم، گفت که روی نیمکتی بنشینم و از من مشخصاتم را پرسید و گفت: "میدونی برای چی گفتن بیایی اینجا؟" گفتم: "بله!" گفت: "چی؟" گفتم که می خواهم بدانم برادرم چی شده و کجاست؟ گفت: "آها ! خب، به نظرت کجاست؟" گفتم: "کشتینش؟" گفت: "کسی این رو گفته؟" گفتم: "نه، خودم فهمیدم!" گفت: "خیلی خوب، هنوز که مشخص نیست چیه ولی در کل اینجا سر و صدا نمی کنی، داد و فریاد نمی کنی، به کسی توهین نمی کنی، آروم میری توی اتاق، بازجوی برادرت پرونده اش رو برات میخونه، متوجه شدی که؟" بعد کاغذی را جلویم گذاشت که امضا کنم، در اتاق را باز کرد و من به دنبالش روی یک صندلی نشستم، جلوی من میزی بود، به نظرم آمد که یک نفر روبرویم نشسته، خیلی حرف زدیم ولی من تنها موارد مهم آنها را برایتان بازگو می کنم.

پرسید: "خب خواهر، شما در مورد فعالیت های برادرت چیزی میدونستی؟" من هم از او پرسیدم: "چه فعالیتی؟" گفت: "این که در گروهی ملحد و ضدانقلاب کار می کرد!" گفتم که نه! پرسید: "نظرت در مورد او چیه؟" پاسخ دادم که او مرد خیلی مرد خوبی است و من خیلی دوستش دارم! گفت: "میدونستی تو زندان چه آتشی می سوزونده؟ میدونستی چقدر زندانی ها رو به شورش وادار می کرده؟" گفتم: "نه، اینا رو نه ولی میدونستم چند سال زندان شاه بود و ما ملاقاتش می رفتیم و با خیلی از شماها و شخصیت هائی که الان حکومت می کنند در زندان بوده است، خیلی مقاوم بوده و خیلی سختی کشیده و من میدونستم که الان هم خیلی از مدت حبسشو در انفرادی بوده و خیلی شکنجه شده!"

به محض این که لفظ شکنجه را به کار بردم محکم زد روی میز به طوری که من نیم متر پریدم! چون چشمم بسته بود بیشتر ترسیدم، گفت: "بسه! این چرندیات چیه؟" گفتم: "حاج آقا، کسانی که از پیشش اومدن تعریف کردن، دستش داغون بود، نمیتونست تکونش بده!" گفت: "که چی؟ اون توی زمین فوتبال خورده بود زمین!" با تعجب گفتم: "ئه، فوتبال؟ حاجی هر چی می گفتی قبول می کردم ولی این یکی را نه، برادرم خیلی ورزش می کرد ولی اهل فوتبال نبود!" گفت: "چرا، ماشاء الله اینجا اهل همه چی شدن، حتما میخوای بگی سیگارم نمی کشید!" گفتم: "خب آره، بیرون نمی کشید!" گفت: "ولی اینجا می کشید! خب اینو چی میگی؟" گفتم: "خب اون که درد نداشت، دستش درد داشت!" گفت: "بگذریم، خب مرتد بودنشو چی میگی؟ آشوب کاریشو چی میگی؟ مقاومت دربرابر قانون رو چرا نمیگی؟ اعتصاب غذا کردن؟ همکاری با منافقین و صدام؟ اینها از حمله به ایران حمایت کردند!"

گفتم: "حاج آقا چه حمایتی؟ اگه اعتصاب غذا هم بوده به خاطر قطع کردن ملاقاتاشون اعتصاب غذا کردن، چقدر ما اومدیم و شما همش گفتین ملاقات نیست، نیروها رفته اند عملیات، با دست بسته پشت این دیوار وحشتناک چه دفاعی میتونستن بکنن؟" گفت: "به هر حال برادر شما به حکم قانون مجازات ....." دیگر نمی شنیدم، نمی خواستم بشنوم، تا این لحظه هنوز امیدوار بودم که زنده باشد ولی گوئی واقعیت داشت و دیگه هیچ روزنه امیدی وجود نداشت! گفتم: "من ازاول هم میدونستم اونو کشتین!" گفت: "ما که چیزی نگفته بودیم!" گفتم: "ولی این مراحل برای بقیه خانواده ها اتفاق افتاده بودند!" گفت: "بخشی از وسایلش رو بهت می دهیم و بخشی رو هم جائی دیگه تحویل می گیری!" او بعد از باز و بسته کردن یک کشو، ساعت و مقداری کاغذ و یکی دو تا خودکار کنار دستم گذاشت.

نمی توانید تصور کنید که چه حالی شدم، چرا حلقه ساعتش این قدر تنگ بود؟ یعنی مچ دستش تا بدین حد لاغر شده بود؟ روی ساعت سه و کمی بیشتر متوقف مانده بود، آن را برداشتم روی قلبم گذاشتم و بعد بوسیدم و گفتم: "شما اونو کشتین ولی من همیشه یادشو زنده نگه میدارم، ازش یاد گرفتم و به بچه هام هم یاد میدم!" بازجو جوش آورد: "ازش چی رو یاد گرفتی؟" گفتم: "همه چی را !" با لحنی بسیارعصبی گفت: "بهتره از ائمه یاد بگیری! از فاطمه، از زهرا !" گفتم: "به خودم مربوطه که ازکی یاد بگیرم!" شروع کرد به داد وهوار که یادم نیست دیگر چه می گفت، من هم دیگه به اندازه کافی انگیزه برای عصبانیت داشتم، خبر مرگ عزیزترین کسی که داشتم مسجل شده بود، من هم دیگه حس می کردم چیزی برای از دست دادن ندارم.

این صدا، صدای این آقای بازجو تنها صدائیست که می توانم ادعا کنم از بین صدهزار صدا تشخیصش خواهم داد! این صدا بدیمن ترین و بدخاطره ترین صدائیست که در طول زندگیم شنیده ام، وقتی بازجو آخرین جملاتم را شنید بیشتر عصبانی شد، صدائی دیگر از سمت راست شنیدم که همراه بود با صدای جا به جا شدن کاغذ، تازه متوجه شدم غیر از ما دو نفر کسی دیگر هم حضور دارد و احتمالا گزارش می نوشت!" او گفت: "حاجی خون خودتو کثیف نکن، ولش کن، بحث نکن، خواهره دیگه!" مگه حاجی خونش تمیز هم بوده؟

یک کاغذ گذاشتند جلوم، حاجی دستور داد که از زیر چشمبند آن را بخوانم و امضا کنم، نوشته بود: "این جانب ..... متعهد می شوم که هیچ گونه مراسمی به عنوان ختم و سوم وهفتم وچهلم و..... نگیرم وهیچ گونه اعلامیه ای ....." گفتم: "من امضا می کنم ولی همین الان هم خونه ما پر است از آدم هائی که حتی بعضی هاشونو نمی شناسیم!" گفت: "بی خود! خلاف قانونه و ازالان دیگه باید هیچ مراسمی نگیرین والا مطابق قانون باهاتون رفتار میشه، حالا پاشو دنبال این آقا برو بقیه وسایلشو بگیر!" پرسیدم که حلقه ازدواجش کجاست؟ گفت: "نداشته!" گفتم: "چرا داشت!" گفت: "حتما دستش مونده!" فکر کردم که دستش؟ مگه میشه؟

بار دیگر پاهایم صد کیلو شده بودند، سرم گیج می رفت و چشمم سیاهی، دنبال اون سایه مرگ بیرون آمدم، از پله ها گذشتیم و به حیاط رسیدیم، غروب شده بود، مگر چند ساعت گذشته بود؟ باز درصفی قرار گرفتم، دوطرفم را تا جائی که چشمبند اجازه می داد نگاه کردم، همین طور پاهای مردها بودند، منتهی این بار صدای بغضشون رو می شنیدم، صدای فغانشان را و صدای کلاغ ها و صدای خنده ای گنگ به همراه صدای به هم خوردن استکان ها از دور می آمد، چای می خوردند ولی به چی می خندیدند؟ درفکر بودم که چیزی سنگین پرت شد جلوی پام، یک ساک با زیپ باز، نشستم و بغلش کردم، بوئیدمش، بوی تن او بود، بوی عزیزش.

ماشین از راه رسید، باید ساک را توی ماشین می گذاشتم ولی نمیتونستم، یکی از مأمورین آمد و خواست کمک کند، دستشو هل دادم وگفتم: "دست نزن، خودم میتونم!" وبه سختی بلندش کردم، دم در پرسیدند: "وسیله داری؟" گفتم: "واسه چی میپرسین؟" گفتند: "اگه نداری باید با این سواری ها برین!" گفتم: "یعنی چی؟" گفتند: "دستور است و همین طوری نمی شود این ساکو ببری!" چه دستور جالبی که به خاطر این که مورد سؤال مردم واقع نشویم ما را درصورت نداشتن وسیله برسانند منزل! چه مهربون! توی راه با صدای بلند گریه کردم، خواهر خانم برادرم هم درآغوش ساک آروم گریه می کرد، به خونه که رسیدم همسرش لباس سفید پوشیده بود! چرا؟ چرا؟ وای برمن! امروز سالگرد ازدواجشان بود! چه روز خوبی بود وحالا چه مصیبتی!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این نوشتار از بخش های گوناگون تارنمای: "بیداران" گردآوری شده است و نویسنده این نوشتار نویسنده ای با نام مستعار: "شبنم از ایران" است.  

بخش دیدگاهها ،انتشار از  تبریزی ، برگرفته از سایت  ایران گلوبال  

https://iranglobal.info/node/88834

۱۴۰۰ شهریور ۴, پنجشنبه

گزارش کوتاهی از اولین جلسه دادگاه مدیر اولکامیز- شهریور1400

اولین جلسه دادگاه مدیر اولکامیز برگزارشد

 3.شهریور1400

پایگاه خبری اولکامیز– به گزارش اولکامیز اولین جلسه دادگاه لطیف ایزدی خبرنگار ومدیرمسئول پایگاه خبری اولکامیز که سابقه ۳۰ سال فعالیت فرهنگی را هم درکارنامه خود دارد برگزار شد .

احمد مرادپور وکیل مدافع این فعال رسانه ای ترکمن گفت: «درآخرین روز مرداد ماه جلسه اول دادگاه موکلم خبرنگار ومدیر سایت اولکامیز که دارای مجوز رسمی از وزارت فرهنگ وارشاد اسلامی است، درشعبه ۱۰۳ کیفری ٢ دادگستری گنبد به اتهام انتشار گزارش خلاف واقع برگزار گردید. شاکی پرونده، دادستان دادسرای عمومی وانقلاب گنبد بوده ورای دادگاه در روزهای آتی اعلام می گردد. »

شایان ذکراست اول اردیبهشت ماه سال جاری حادثه گروگانگیری کودک دریکی از روستاهای گنبد اتفاق افتاد وخبرآن درشبکه های اجتماعی به صورت گسترده انتشار یافت.

این رویداد چهار روز پس ازانتشار وسیع در رسانه های اجتماعی، با رعایت جوانب اجتماعی دراولکامیز منتشر شد.

هفتم اردیبهشت رسانه های رسمی ازسکوت خبری درآمدند وخبرگروگانگیری کودک را منتشر کردند ویک روزبعد خبر پایان گروگانگیری کودک توسط مقامات مربوط تایید ودرخبرگزاریها منتشر گردید.

طرفه اینکه مسئولان برخلاف قانون صریح مطبوعات خواستار حذف خبر منتشره دراولکامیز شدند. مدیر اولکامیز این درخواست را نپذیرفت ومستند به ماده ۴ قانون مطبوعات عمل کرد که هیچ مقام دولتی نمی تواند به رسانه ها فشار بیاورد که مطلبی را سانسور یا حذف کند. 

درششم اردیبهشت مامورین به خانه خبرنگار گنبدی رفته و وی را دستگیر کردند.
مدیر اولکامیز پس از بازجویی درپلیس فتا، تحویل دادگاه شده وبعدازتفهیم اتهام آزاد گردید.

اینک پس ازگذشت سه ماه درحالی اولین جلسه دادگاه لطیف ایزدی خبرنگار وعضو خانه مطبوعات استان گلستان به علت نشر اکاذیب برگزار گردید که برهمگان ثابت شد که خبر کذب نبوده وبراساس واقعیت نوشته شده وهم مقامات ذیربط برای دستگیری خبرنگار نیز اشتباه خویش را پذیرفته وبا احترام عذرخواهی و دلجویی انجام شد.

حال باید دید شکایت برای چنین رویدادی که پیدا وپنهان آن آشکارشده ومطلب خلاف واقعی ازسوی رسانه منتشر نشده چگونه به سرانجام خواهد رسید. الخیر فی ما وقع .

 ۱۴۰۰-۰۶-۰۳ - 25 اوت ۲۰۲۱

http://www.ulkamiz.ir

 

۱۴۰۰ شهریور ۳, چهارشنبه

قطعنامهی حزب مردم بلوچستان درمخالفت با پشتیبانی ازگروههای بنیادگرای مذهبی وخشونت دینی

حزب مردم بلوچستان با طرفداری از هر نوع خشونت دینی و ایدئولوژیکی، تقسیم شهروندان یک جامعه به خودی و غیر خودی و بهرهبرداری از قدرت سیاسی برای استقرار حاکمیتهای ایدئولوژیک، استبدادی و تمامیتخواهانه مخالف بوده و هر گونه حمایت از اینگونه نیروها را در تضاد با کرامت انسانی و منشور جهانی حقوق بشر میداند.

  رهبران مذهبی جامعهی بلوچستان در بیش از نیم قرن اخیر نه تنها نقش پررنگی در دفاع از حقوق برابر مذهبی و شهروندی در منطقهی خود ایفا نمودهاند، بلکه خواستار حقوق برابر مذهبی و اجتماعی برای پیروان دیگر مذاهب و گروههای اجتماعی نیز بودهاند.

   در دورهای که مولوی عبدالعزیز ملازاده در بلوچستان نقش پیشوای مذهبی اهل سنت بلوچستان را به عهده داشتهاند، همگان شاهد فضایی از مدارا و دوستی با مردمان دیگر مذاهب و اقلیتهای دینی بودهاند. همسایگی مسجد مولوی عبدالعزیز با گودوارهی سیکها در زاهدان گواهی بر این واقعیت است. در واقع این نوع نگرش برخاسته از فرهنگ دیگرپذیری و تسامح و تساهل مذهبی ملت بلوچ بوده است.

   به هر یک از مناطق بلوچ نشین در بلوچستان غربی، شرقی یا شمالی بنگریم متوجه خواهیم شد که اقلیتهای تحت فشار دینی و مذهبی شامل بهاییان، هندوها، سیکها، مسیحیان و ھزارهھا سکنی گزیدن در کنار مردم بلوچ را به عنوان یکی از بهترین گزینهها جهت حفظ جان، مال و اعتقادات خود در نظر داشته و در جوار بلوچها از زندگی ایمنی برخوردار بودهاند.

 اما پیام تبریک برخی از رهبران اهل سنت بلوچستان به طالبان افغانستان در ارتباط با قدرت گیری دوبارهی آنها که کارنامهی سیاهشان درنقض حقوق بشر بر کسی پوشیده نیست، تصویر ناخوشایندی از چهرهی مذهبی اهل سنت بلوچستان ترسیم نمود. این رهبران که پیشتر به عنوان چهرههای متعادل در فضای کشور مطرح بودند با این رفتار خود و آن ھم پس از اعلام حمایت از ابراهیم رییسی عضو ‘هیئت مرگ’ در انتخابات ریاست جمهوری این دوره، طیف آزاد اندیش و دموکراتیک بلوچستان، ایران و منطقه را از خود ناامید نمودند.

  این اقدام آنها که درراستای سیاستهای افراط گرایانهی جمهوری اسلامی ایران نیز هست، نه تنها گرهی از مصائب مردم بلوچستان و افغانستان نمی گشاید، بلکه باعث می شود جمعیت بزرگی از جوانان فقیر و بیکار بلوچستان راهی افغانستان شده، تحت آموزشهای سیستماتیک افراطی در آنجا قرار گیرند، و در بازگشت به بلوچستان، به ترویج افراط گرایی و خشونت مذهبی مشغول شوند که نتیجهی آن، تبدیل شدن خاک بلوچستان به گورستان فرزندان آن توسط خودشان میباشد.

برکسی پوشیده نیست که قدرتهای استعمارگر جھانی در راستای تحقق منافع خویش در تثبیت اسلام سیاسی در منطقه مبادرت ورزیدهاند. آنها همواره سیاست معروف ” تفرقه بینداز و حکومت کن” را در این راستا اعمال نموده و از برنامهریزیھای درازمدت برای ایجاد جنگھای مذھبی در میان مردم جوامع گوناگون بھره جُستهاند.

   پس از جنگ جھانیِ اول وشکل گیری ابرقدرتھای جھانی وتعارضات سیاسی و اقتصادی میان آنھا، استفادهی ابزاری از دین و مذھب توسط ابرقدرتھای بلوک غرب درمقابل رقبای بلوک شرق به نیازی مبرم برای آنها تبدیل گردید. نتیجهی استفادهی ابزاری ابرقدرتھا از دین اسلام، سرکوب نیروھای ملی- دموکراتیک وپشتیبانی واستقرار حکومتھای دینی وشبه دینی درکشورھای نفت خیز خاورمیانه بود.  ھویت وشناسهی مشترک افراد یک ملت، ھویتی است تاریخی- جغرافیایی که بر پایهی زندگی چالش برانگیز پیشینیان آنھا، در طول ھزاران سال با شرایط اقلیمی محیط زیستشان که ھمانا اشتراک سرزمینی، تاریخی، زبانی، ھنری و فرھنگیشان میباشد، تحت عنوان “ھویت ملی” شکل گرفته است.

   حال آن که ھویت دینی، مذھبی و ایدئولوژیکی افراد یک ملت، باورھایی عقیدتی ھستند که میتوانند در میان ھمهی افراد یک ملت مشترک نباشند. به ھمین دلیل ھمبستگی و یگانگی بر مبنای ھویتھای مشترک ملی، فارغ از تفاوتھای دینی، مذھبی و ایدئولوژیکی میتوانند ھمبستگیای ماندگار را برای توسعهی پایدار سیاسی، اقتصادی و اجتماعی ھر ملت و از جمله ملت بلوچ، رقم زنند.

   بنا به تجربهھای ملموس نسلھای پیشین و نسل حاضر ملت بلوچ، انتظار نیروھای سیاسی دموکراتیک و روشنفکران ملی و مذھبی بلوچ از رھبران مذھبی این ملت آن است که به اتفاق ھمدیگر، برای ایجاد جامعهای که در آن ھمهی افراد این ملت به عنوان شھروندان متساویالحقوق جامعه قلمداد گردند، کوشا باشند.

 درهمراهی وهماهنگی با نیروهای دموکراتیک دیگر ملتهای ایران از قبیل فارس، لر، کرد، ترک، عرب، ترکمن و… در راستای ایجاد ساختاری حکومتی بکوشند که در آن حاکمیت مردم تضمین شده باشد و مسئولین دولت آن بر بنیاد شایسته سالاری و کرامت انسانی، فارغ ازباورھای مذھبیشان انتخاب گردند. یعنی پایبند رعایت اصل حکومتیِ “جدایی دین از دولت” باشند. 

  اصلی که بسیاری از جوامع بشری جھان امروز، قرنھاست که با انقلابهای اجتماعی به آن رسیده و عمل کردهاند. در غیر این صورت، جوامعی مانند جمھوری اسلامی ایران خواھیم داشت، که در آن نه تنھا زندگی مردم و ساختار جامعه رو به ویرانی خواھند گذاشت، که حتی باورھای دینی و مذھبی نیز از آن متأثر گشته، رو به واگرایی خواھند نھاد.

حزب مردم بلوچستان ، آگوست ۲۰۲۱

https://www.ostomaan.org/قطعنامهی-حزب-مردم-بلوچستان-در-مخالفت/ 

۱۴۰۰ مرداد ۳۱, یکشنبه

نگاهی اجمالی به تفاوت‌ها واشتراک‌های طالبان، داعش والقاعده

پیروزی طالبان درافغانستان توجه به سایر گروه‌های افراطگرای اسلامی مانند القاعده و داعش را نیز به خود جلب کرده است. اما آیا میان این گروه‌ها ریشه‌ وبنیادهای مشترکی وجود دارد وچه چیزی آنها را ازهم متمایز می‌کند؟

راینهارد باوم‌گارتن یکی از ارشناسان مسائل خاورمیانه دریکی‌ ازشبکه‌های رادیو وتلویزیون آلمان درمقاله‌ای به تفاوت‌‌ها و اشتراکات طالبان، القاعده و داعش پرداخته است.

او دربررسی تاریخی خود ‌به این اشاره کرده که درگذشته، زمانی هم بوده که آمریکا هیچ نگرانی از اقدامات طالبان نداشت.

از دید او طالبان، القاعده و داعش یک عنصر مشترک دارند وآن چیزی نیست جز "رد ارزش‌های غربی". آنها قاطعانه نظام دموکراتیک را که زن و مرد در آن ازحقوق مساوی برخوردارند، رد می‌کنند. یک وجه اشتراک دیگر آنها رد هرگونه پارلمانی است که نمایندگان آن بر اساس انتخابات آزاد و سکولار برگزیده شده باشند.

همه این گروه‌ها می‌گویند تنها مبنای اقدامات سیاسی، زندگی اجتماعی وفعالیت اقتصادی باید موازین وقوانین شریعت اسلامی باشد. مهم‌ترین منابع قوانین شرعی نیز قرآن ومجموعه احادیث است.

تفسیر این منابع توسط نظریه‌پردازان وتئوریسین‌های این گروه‌های افراطی وتروریستی انجام می‌گیرد که گفته می‌شود جوامع اسلامی قربانی فتنه و ظلم غربی‌ها هستند ومبارزه با نفوذ غرب درکشورهای اسلامی یک وظیفه شرعی محسوب می‌شود.

تفاوت‌های آشکاری بین سه سازمان تروریستی ازنظرترکیب جمعیتی اعضای آن ومناطق جنگی یا حوزه جغرافیایی فعالیتهای آنها وجود دارد.

طالبان محدود به افغانستان ومناطق مرزی پاکستان است. آنها اولین بار درسال ۱۹۸۴ ظاهر شدند. جنبش طالبان ازمدارس قرآن درولایت قندهار درجنوب افغانستان آغازشد.

درسال ۱۹۹۴ طالبان برای نخستین‌بار به عنوان یک گروه شبه نظامی مسلح مطرح شد. آنها با پشتیبانی مالی عربستان سعودی، با حمایت سازمان سیا آمریکا وبا مجهز شدن به تانک، خودرو وتسلیحات سنگین پاکستان پیروزی بی‌سابقه‌ای به دست آوردند.

درآن زمان شبه نظامیان متعددی ازاقوام مختلف افغانستان که برای کسب قدرت دراین کشور رقابت می‌کردند شکست خورند و یا بدون جنگ به طالبان ملحق شدند. در۲۶ سپتامبر ۱۹۹۶ طالبان کابل را تصرف وبراساس قوانین شرعی یک دولت اسلامی اعلام کردند.

زمانی آمریکا از طالبان نگرانی نداشت

درآن ‌زمان شرکت‌های نفتی آمریکایی دیدی مثبت به این روند داشتند وبیشتر به فکر این بودند که نفت و گاز آسیای میانه را از طریق افغانستان به پاکستان دراقیانوس هند انتقال دهند و با احداث خط لوله‌هایی لازم سود زیادی به دست آورند.   

اما روابط طالبان و آمریکا دراواخر دهه ۹۰ تیره شدز چون رهبری طالبان سرسختانه ازاسترداد اسامه بن لادن، رهبر القاعده به آمریکا امتناع کرده بود.

واشنگتن بن لادن را مسئول حملات تروریستی علیه اهداف آمریکا اعلام کرده بود.

در اوت ۱۹۹۸ تروریست‌های القاعده با خودروی بمب‌گذاری شده به سفارت آمریکا در نایروبی حمله کردند. در این حمله ۲۱۳ نفر کشته و چهار هزار و ۵۰۰ نفر زخمی شدند. در همان زمان یک خودروی بمب‌گذاری شده در مقابل سفارت آمریکا در دارالسلام نیز منفجر شد. در این حادثه نیز ۱۱ نفر کشته شدند.

"القاعده، گروه ترویستی بی‌ریشه"

بن لادن در سال ۱۹۸۸ در پیشاور پاکستان شبکه تروریستی القاعده را به همراه یاران و همفکران خود تاسیس کرد.

برخلاف طالبان که پشتوانه اصلی آن پشتون‌هاست، القاعده وابسته به یک قوم یا یک کشور خاصی نیست. این گروه به عنوان مجموعه‌ای از افراد آموزش‌دیده عرب فعالیت خود را در دهه ۸۰ در افغانستان علیه ارتش شوروی آغاز کرد.

این گروه بعدا به یک شبکه بزرگ تروریستی تبدیل شد و هدفش را "مبارزه با دشمنان خدا" اعلام کرد. که پس از خروج مسکو ازافغانستان دشمنان اعلام‌شده، آمریکا وهمچنین رهبران عرب متحد با واشنگتن واسرائیل را شامل می‌شد. حوزه اصلی فعالیت گروه القاعده کشورهای عربی، آفریقای غربی وآسیای جنوب شرقی است.

تروریست‌های القاعده حملاتی را درسراسر جهان با ده‌ها هزار کشته انجام دادند تا انقلابی را برای "تحقق حکومت خدا بر روی زمین" آغاز کنند.

داعش برخاسته از القاعده

داعش (دولت اسلامی) از شاخه القاعده درعراق جدا شد و وحشیانه‌ترین سازمان تروریستی محسوب می‌شود. این گروه مسئول قتل عام، بردگی، بریدن سر مردم، سوزاندن واعدام انسان‌های بیشماری است.

حامیان داعش بیشتر مسلمانان افراطی سنی‌مذهب هستند. ازسال ۲۰۱۴ به بعد داعش موفق شد مناطق وسیعی را درعراق و شمال سوریه تحت کنترل خود درآورد.

داعش حامیانی از جمله درکشورهای عربی پیدا کرد وموفق شد شماری از جوانان عمدتا مسلمان کشورهای اروپایی را نیز جذب کند. اما ائتلاف جهانی علیه داعش "خلافت" این گروه را درهم شکست.

شکی نیست که پیروزی طالبان درجنگ افغانستان هر دو گروه القاعده و داعش را تقویت کرده است. گروه القاعده در شبه جزیره عربستان پیروزی طالبان و"شکست و بیرون راندن متجاوزان" را نیز تبریک گفته است.

بازگشت دوباره طالبان به قدرت

جهانیان شاهد آن بودند که طالبان تحت حمایت پاکستان چقدر قوی هستند وآنها در چند روز گذشته به طرز چشم‌گیری در افغانستان قدرت خود را نشان دادند.

فعالیت‌های القاعده و داعش نیز برای بسیاری از کارشناسان یک راز و معما بوده است اما بسیاری از ناظران معتقدند که شبکه‌ها و گروه‌های شبه‌نظامیان تروریستی داعش همچنان تهدیدی جدی در سوریه و عراق محسوب می‌شوند.

پیروزی طالبان در افغانستان نگرانی دیگری را نیز برانگیخته است و آن اینکه افغانستان به مامنی برای تروریست‌های اسلامی تبدیل شود و سبب بی‌ثباتی کشورهای دیگر گردد.% لینک کوتاه شده https://p.dw.com/p/3zCmi  

پیوست ویا ضمیمه

 تشابهات وتفاوت‌های خمینی درایران با ملا عمر در افغانستان  https://iranglobal.info/node/88670


۱۴۰۰ مرداد ۲۹, جمعه

رهبر حکومت مسئول مستقیم فاجعه ملی ناشی ازکرونا است

کرونا درایران کشتار میکند ومسئول مستقیم این فاجعه ملی، رهبر حکومت اسلامی، خامنه ای است

بنا به آمار وزارت بهداشت ایران بین روزهای ۲۱ تا ۲۲ مرداد ماه در مجموع ۵۲۷ نفر از بیماران مبتلا به ویروس کرونا جان خود را از دست دادند. این در حالی است که شمار موارد جدید شناسایی ابتلا به این ویروس نیز همچنان بالا است. طبق آمار وزارت بهداشت در طول روز نتیجه تست کرونای بیش از ۳۹ هزار نفر مثبت بوده است. از این تعداد ۴۷۰۷ نفر بستری شده اند. در شش روز گذشته آمار جان باختگان بر اثر ابتلا به بیماری همه گیر «کووید ۱۹» در ایران برای ششمین روز پیاپی از حد نمادین ۵۰۰ نفر فراتر رفت.

خامنه ای در ۱۹ دی‌ماه سال گذشته، در سخنرانی خود ورود واکسن‌های آمریکایی یا انگلیسی را که در آن مقطع به تائید سازمان بهداشت جهانی رسیده بود، ممنوع کرد. اکنون، هفت ماه پس از آن، روز چهارشنبه در یک پیام تصویری گفت که «کرونا مسئله اول کشور است» و تاکید کرد که واکسن «به هر شکل ممکن» و به صورت گسترده تامین شود. وی با وقاحت تمام و بدون ان که حداقل از مردم بخاطر سیاست غلط ممنوع کردن واردات واکسن عذرخواهی کند و مسئولیت مستقیم کشته شدن بیش از ۴۰ هزار نفر و بیش از ۲ میلیون مبتلا به این بیماری در این هفت ماه رابه گردن گیرد، صحبت از تغییر «شیوه عمل و آرایش دفاعی» می‌کند.

رانت‌خواران مافیاهای قدرت در حکومت اسلامی ازهر موقعیتی برای سوداگری و سودجوئی استفاده می‌کنند و هیچ شرمی از به بازی گرفتن جان مردم ندارند. ویروس کرونا «امداد غیبی» بود برای آنکه آقایان از طریق کنترل قاچاق واکسن و فروش آن در بازار آزاد به درآمدهای سرشار دست یابند. ظریف، وزیر امور خارجه دولت حسن روحانی ، اکنون که دیگر در دولت نیست افشاگری کرده و طی یک پست اینستاگرامی این سوال را مطرح کرد:

«بیش از ۲۴ میلیون واکسن‌وارداتی تا کنون و بیشتر نیازهای تولید داخلی را کدام دستگاه علیرغم تحریم و همه کارشکنی‌ها و… وارد کشور کرده است؟».

همزمان با ممنوع کردن واردات واکسن، تبلیغات رژیم حول تولید واکسن داخلی بالا گرفت واز جیب ملت نیز مبالغ هنگفتی به چند شرکت تولید کننده واکسن تحت امر خامنه‌ای در بنیاد مستضعفین پرداخت شد. خامنه ای در خیال تولید واکسن و فروش ان در ایران و صادرات ان به کشورهای دیگر بود. ولی تلاش سازندگان داخلی تا کنون به نتیجه نرسیده است و علیرغم اخبار ضد و نقیض از میزان تولید واکسن داخلی، محمدحسین فلاح مهرآبادی٬ معاون موسسه رازی در ۱۳ مرداد ماه گفت که تنها «کمتر از یک میلیون دُز واکسن در داخل کشور تولید شده است

حکومت اسلامی ودررأس آن خامنه ای، جز به مال اندوزی وحفظ قدرت به چیز دیگری نمی‌اندیشند.دراین هفت ماه بسیاری جان‌ های شریف قربانی سوداگری خامنه‌ای وحکومتش که دراین میان هیچکس نیز حاضر به پذیرش مسئولیت این فاجعه دردناک نیست، شدند. آمارازبیش ازپانصد قربانی کرونا درروز می‌گوید، ولی خود مسئولین اعلام می‌کنند که آمارواقعی دوتا سه برابر است.

تنها راه مقابله با این بیماری و غلبه بر آن واکسیناسیون وسیع مردم و تأمین نیازهای درمانی  بیماران مبتلا به کرونا و تجهیزات کادر درمانی است تا بتوان در همه جهات با این بیماری مبارزه کرد. و ما با صدای بلند و به کرات این حداقل مسئولیت رژیم را در مقابل مردم ، که همانا پیش‌برد هرچه سریعتر برنامه واکسیناسیون رایگان مردم وبویژه درمناطق محروم که لازمه جلوگیری موثر درمقابل گسترش بیماری کرونا است، یادآوری کرده‌ایم

بهترین وآسان‌ترین شیوه‌هایی که می‌تواند سرایت بیماری را محدود نموده و زندگی بسیاری را نجات دهد، اجرای پروتکل‌های بهداشتی وحفظ فاصله‌‌ی اجتماعی توسط خود مردم می‌باشد.

ما سه ائتلاف سیاسی اعلام میکنیم با توجه به این که رژیم حاکم عمده امکانات کشور را در دست خود قبضه کرده ‌است، سرمایه های این کشور یا خرج ساخت سلاح اتمی، یا از طریق رانت‌ها به جیب آقازاده ها، یا هزینه کمک به گروهای شبه نظامی درلبنان وعراق ویمن و...می شوند، نتیجه سلب مسئولیت رژیم ازخود درمقابله جدی با این بیماری وبرخوردهای سودجویان با آن، وضعیت اسفبار موجود است و فاجعه عظیم انسانی که جامعه ایرانی با آن روبروست .

مناسبات رانتی وسودجویانه ۴۳ ساله گذشته درجمهوری اسلامی وفشارهای همه جانبه اقتصادی وسیاسی برمردم، شرایط انفجاری در جامعه ایجاد کرده که دیر یا رود بساط این رژیم فاسد را برخواهد چید. با توجه به عدم کارائی رژیم درایجاد شرایط بهداشتی زندگی از نهادها وجوامع بهداشتی ی بین المللی انتظار فشارهای دیپلماتیک برجمهوری اسلامی ایران جهت انجام هرچه سریعتر و وسیعتر این مسئولیتش دراین شرایط شیوع وسیع کرونایی داریم.

سرنگون باد رژیم جمهوری اسلامی ایران

شورای دمکراسی خواهان ایران، کنگره ملیت‌‌های ایران فدرال وهمبستگی برای آزادی وبرابری درایران

یکشنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۰ – ۸ اوت ۲۰۲۱