۱۳۹۴ آذر ۲, دوشنبه

بمناسبت 30مین سالگرد درگذشت غ.ساعدی



تکچهره دکتر ساعدی درچهار زخمه قلم
رضا علامه زاده ، اخبار روز، ۱ آذر ۱٣۹۴ -  ۲۲ نوامبر ۲۰۱۵
  زخمه یکم: بعداز ظهر یک روز بهاری درسال ۱۳۴۸ است ومن با دو نازنین که هنوز یادشان مثل دوداغ تازه قلبم را می‌سوزاند دارم برای اولین بار به دیدار دکترساعدی درمطبش می روم. یکی کرامت دانشیان دوست وهمکلاسی‌ام درمدرسه سینماست ودیگری یوسف آلیاری است که دوست مشترک ما وهمخانه کرامت درتهران است (کرامت که نیاز به معرفی ندارد اما شاید بد نباشد یادآوری کنم که یوسف ازهرنظر جفت کرامت بود وعجیب نیست که بر او درجمهوری جهالت همان رفت که برکرامت در رژیم گذشته). به پیشنهاد هموست که من وکرامت که دربدر به دنبال سوژه برای ساختن فیلم پایان سال تحصیلی‌مان هستیم به دیدار دکتر ساعدی که یوسف را از روی همشهریگری می شناسد می‌رویم. ساعدی که دراوج شهرت ومحبوبیت همچنان خاکی و بی‌ریاست ما را که جوانانی از راه رسیده بیش نیستیم به گرمی می‌پذیرد وازهر سوژه‌ ای که به ذهنش می‌رسد برایمان حرف می‌زند. یکی ازآنها به دل من می‌نشیند وهمان فیلمی می‌شود که چند ماه بعد با نام "ما گوش می‌کنیم" درسرلوحه کارنامه سینمائی من می‌نشیند. چند سال بعد، وقتی من درزندان هستم، ساعدی همین فیلمنامه را با عنوان "ما نمی‌شنویم" منتشر می‌کند.
  زخمه دوم: چند ماهی ازپیروزی انقلاب می‌گذرد ومن به پیشنهاد عباس کیارستمی که به تازگی مسئول بخش فیلمسازی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شده ساختن فیلم بلند مستند "ماهی سیاه کوچولوی دانا" را برای کانون دست می‌گیرم. برای بازسازی زندگی کوتاه صمد با گروه کوچکم به هر کجا که پا گذاشته باشد، از دهات آذرشهر تا سواحل ارس، سر می‌کشم وبا هر کس که نشانی ازاو داشته است، از رحیم رئیس نیا تا مادر و برادرش، همسخن می‌شوم؛ ساعدی که جای خود دارد. درپایان یک روز سنگین فیلمبرداری درخانه ساعدی درتهران به خواست او گروهم را می‌فرستم تا درتنهائی لبی تر کنیم. کله‌مان که گرم می‌شود ساعدی ازنوشته‌ای که در دست دارد حرف می‌زند که درآن خیال دارد پنبه شهادت طلبی را که شعار ملاهاست بزند. این را که می‌گوید گیلاسش را به گیلاس من می‌زند وجامش را با بیان "مرگ برمرگ، زنده باد زندگی!" سرمی‌کشد.
زخمه سوم: تازه به خارج گریخته ودرهلند پناه گرفته‌ام که برای دیدار دوستان به پاریس می‌روم. ازآپارتمان ناصر رحمانی‌نژاد که پنجره‌اش به رود سن چشمانداز دارد تلفنی با ساعدی حرف می‌زنم. می‌گوید دارد دیدش را از دست می‌دهد ومهربانانه از من می‌خواهد پیش از اینکه قادر به دیدنم نباشد به ملاقاتش بروم. ناصر قرار دارد و نمی‌تواند مرا ببرد. بالاخره محسن یلفانی می‌آید و مرا به خانه ساعدی می‌برد. سخت بیمار و روحیه باخته است. گرمایش اما همان گرمای روز اول دیدارمان را به یادم می آورد. یک بطر "جانی واکر" کنار دستش است و آنرا گرمِ گرم و بی‌وقفه می‌نوشد. برای اینکه حرف را از بیماری بگردانم و روحیه‌اش را عوض کنم او را به یاد آن روز بهاری می‌اندازم که برای اولین بار به دیدارش رفته بودم. روحیه‌اش که عوض نمی‌شود هیچ، انگار غم همه عالم را جمع کردم وگذاشتم روی سینه خسته‌اش. یاد کرامت و بویژه یوسف چشمان تارش را خیس می‌کند وبرای مدتی بی‌آنکه حرفی بزند فقط می‌نوشد. دردلم می‌دانم او از این مهلکه جان به در نمی‌برد.
 زخمه چهارم: من که اولین فیلم زندگی‌ام را برمبنای قصه‌ای ازساعدی ساخته بودم انگار مقدربود که اولین فیلم دوران تبعیدم را نیز با قصه‌ای ازاو بسازم؛ قصه مرگ دردناک او درغربت. هنوز راه و چاه را درهلند به درستی نمی‌شناسم که خبر را می‌شنوم وفردای آن روز با یک فیلمبردار ویک صدابردار نا آشنای هلندی، با یک سواری اجاره‌ای به پاریس می‌شتابم تا از مراسم خاکسپاری آن نازنین فیلم بگیرم؛ فیلمی که به همت کانون نویسندگان درتبعید دراولین سالگرد مرگ او با عنوان "آخرین بدرود با ساعدی" به نمایش درمی‌آید.%
برگرفته از:«از دور برآتش-گاه نوشت های رضا علامه زاده»
غلامحسین ساعدی در روز شنبه 2 آذر 1364 درپاریس درگذشت و درگورستان پرلاشز درکنار صادق هدایت به خاک سپرده‌شد.
برگرفته ازسایت اخبار روز  http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=70482 

هیچ نظری موجود نیست: